همانم که نمی داند






یادت هست؟ آن روز را در باغ ؟. می خندیدیم

دویدی و رو به رویم ایستادی ، محکم و بلند گفتی : پای خنده ی تو که در میان باشد جان هم می دهم .

و من باز هم خندیدم و گفتم : جان نمی خواهم آقا ، سینه ریزی از یاقوت لطفا.

یادم هست لبخند ن کنارم ایستادی و هیچ نگفتی

همانطور سرخوشانه رفتیم و رفتیم

ساعتی بعد زیر درختی مرا نشاندی ، چشمانم را بستی

بوی چوب خیس می آمد و نفس های جانانه آن درخت

تو دور شدی و سرخوشانه فریاد زدی : خاتون . آن دو گوهر زیبا زیر پلک نگاه دار. بر می گردم

صدایت که رو به خاموشی رفت ، در دل مدام چشمانت را مرور می کردم.

چیزی نگذشت که خنکای لطیفی بر گردنم نشست . بوی انگور می آمد و بوی پیراهن تو

مستِ دانه های سرخِ انگورِ به بند کشیده ات وعده ی صد سینه ریز یاقوت دیگر هم از تو گرفتم

 و هر سال به فصل انگور ، من جوان می شوم  


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کفشدوزک بلاگ آشپزخونه تا بینهایت انتشار کتاب جوزم|جوزم Jennifer Rob قرآيند ثبتي و حقوقي به چه صورت انجام مي پذيرد؟ Life skills training mba مجله خبری ورزشی اسپورت‌ استار